زندگی پس از مرگ

با تمام وجود سعی کن خود را جای این شخص بگذاری. همه چیز را تصور کن…

– – –

ناگهان زلزله شدیدی را حس می کنی
می بینی همه چیز و همه جا می لرزد و قسمتی از ساختمان که تو در آن هستی در حال خراب شدن است
چند لحظه با وحشت سعی می کنی خودت را نجات دهی
اما ساختمان خراب میشود…

 

چشمانت را باز می کنی
جایی را نمی بینی
اول با خود میگویی…مُرده ام؟؟
اما دردی که در همه جای بدنت حس می کنی می گوید: نه، هنوز زنده ای

هیچ صدایی نمی شنوی

هیچ نوری نمی بینی

می فهمی که زیر آوار گیر کرده ای

سعی می کنی سنگ ها و خاک ها را کنار بزنی تا راهی برای خروج پیدا کنی،
اما با اینکار فقط جایت تنگ تر میشود و خسته می شوی

داد می زنی
فریاد می کشی
“کــــــــــــمـــک…”

هیچ نشانه ای نمی بینی

کم کم یاد صحنه های نجات زلزله زدگان که در تلویزیون دیده ای می افتی
یادت می آید که خیلی ها را بعد از چند روز نجات می دادند…

پس باید انرژی ات را نگه داری
ته دلت می گویی هرچه زودتر می آیند و من را پیدا می کنند…
اما از طرف دیگر می دانی که این شاید چندین روز به طول بیانجامد؛ یا حتی بیشتر…

در هر صورت، از ناراحتی و گریه و هر احساس دیگر که گذشتی، منطقت حکم می کند که: ساکت و بی حرکت بمان، انرژی ات را ذخیره کن، تا نشانه ای بشنوی یا ببینی…

هر دقیقه به تو چند ساعت می گذرد، از بس که فکرهای جورواجور می کنی

خوابت می گیرد…می خوابی

بیدار میشوی. هنوز چشمانت را باز نکرده ای، اما در دلت ملــتمسانه میگویی:
الان روی تخت بیمارستانم…نه اصلا رو تخت خودمم! همش یه خواب بود…

چشمانت را باز می کنی

جایی را نمی بینی

کم کم همه چیز دوباره یادت می آید و می فهمی که واقعی بوده…

خیلی گرسنه ای

خیلی هم تشنه،…

اما هیچ کاری از دستت ساخته نیست

صدایی را در سرت می شنوی: بزودی اینجا از کمبود اکسیژن یا تشنگی می میرم…

انقدر ضعیف و درمانده شدی که با این فکر نمی توانی مقابله کنی

می پذیری…

به گذشته فکر می کنی. به گذشته های نزدیک، به گذشته های دور…

به همه چیز

و همه کس

به حرف هایی که نگفتی

و کارهایی که نکردی

قطره ای از گوشه چشمت سرازیر می شود

بغض گلویت را می فشارد

“کاش…” های بی شماری در ذهنت می چرخد

گاهی یاد خاطرات خوبت میفتی، می خندی!

لحظه ای بعد با یاد همان خاطره های خوب، گریه می کنی…

چشمانت را از شدت سوزش می بندی…و دوباره به خواب می روی…

 

صدا های مبهمی می شنوی

چشمانت را باز می کنی

نقطه ای نورانی می بینی

و صداهایی که نمی فهمی شان

نقطه بزرگتر می شود…

دستی را می بینی که به سمتت دراز می شود

تو را می گیرد، می کِشد…

 

بیدار می شوی

احساس دردت کمتر شده

حس گرسنگی و تشنگی ات هم همینطور

صدای آدم های اطراف را می شنوی

چشمانت را باز می کنی

و سرمی را می بینی که به دستت وصل شده

زنده ای!

و سالم!

سخت است باورش!

از فرط شادی لبخندی بر لبانت می نشیند

درباره عزیزانت می پرسی، همه سالم اند

همه چیز مثل گذشته است

 

به جز تــو…

 

یاد همه کارهایی می افتی که پیش از این حادثه انجام می دادی

و برنامه هایی که برای زندگی و آینده ات ریخته بودی…

بعد به یاد فکر هایی که زیر آوار می کردی می افتی

جاهایی که دوست داشتی ببینی…

کسانی که دوست داشتی در آغوش بگیری…

حرف هایی که دوست داشتی بزنی…

کار هایی که دوست داشتی انجام دهی…

آن زیر همه اینها برایت یک رویا بود. رویایی کاملا دست نیافتنی!

اما حالا دوباره امکان انجام همه آنها برایت فراهم شده…

 

همه کارها و برنامه های قبلی ات را فراموش می کنی و

زندگی تازه ای را آغاز می کنی

با انجام کارهایی که “دوستشان داری”…

با تلاش برای رسیدن به آرزوهای “واقعی ات”…

 

و این سرآغاز “زندگی پس از مرگ” توست…

 

– – –

مشغول انجام کاری بودم که این ماجرا طی چند ثانیه در ذهنم نقش بست، با رنگ و لعابی کاملا واقعی

برایم تکان دهنده بود

یاد حدیثی از پیامبر افتادم

        “موتوا قبل ان تموتوا”…

اردلان نقشینه

من اردلان یک توسعه دهنده وب و مدیر تکنولوژی هستم که از ۸ سالگی وارد عرصه طراحی و توسعه وب شدم و تابحال بیش از یکصد وب سایت و نرم افزار تحت وب برای خودم یا برای مشتریانی از جمله شرکت های Fortune 500 ساختم. در سال ۱۳۹۲ بعد از دریافت مدرک کارشناسیم از دانشگاه صنعتی شریف تهران به شهر کلگری کانادا مهاجرت کردم. این روزها در کنار برنامه نویسی و مدیریت روی مهارت های اقتصادی و کارآفرینیم هم کار می کنم.

نوشته های مرتبط

۶ نظر

  1. بابا گفت:

    اگر این نوشته از خودت باشه که فکر کنم هست، زنده باد و درود بر تو که چه قلم روان خوبی داری. بیشتر بنویس مهندس.

  2. پوريا قرشي گفت:

    معمولا متن طولانی نمی خونم ولی واقعا اینو وقتی شروع کردم نشد که ول ش کنم، خوب بود!
    ولی به نظر من این انسان عجیب فراموش کاره آقا ، عجیییب! (اصلا خود واژه ی انسان یعنی فراموش کار!)

  3. mahsa o mahnaz گفت:

    khyli ghashang bood vali yekam elham gerefte az 127 saat nabood???!!!!

  4. sUni گفت:

    خیلی قشنگ بود…
    اما “ای کاش” یادمون بمونه…

  5. soudabe گفت:

    وااااااااااااااااای جناب مهندس
    شما بی نظیری
    متن جالبی بود
    بدجور ب دلم نشست و مرااااااااااااااا ب تفکر واداشت 🙂