شهر مرا مه گرفته
آدم ها مثل نابینایان
از کنار هم می گذرند و هم را نمی بینند
درختی پیدا نیست
آسمان ناپیداست
پایم به سنگی می گیرد و می افتم
چشمم به اطراف می افتد
از این پایین همه جا پیداست!
پاهایی که می روند و می آیند
و کودکی
که هنوز زیر مه است
لبخندی بر لب دارد، از ته دل
نادیده ها را می بیند
می گوید. دیگران حرف هایش را نمی فهمند
منتظرند او هم قد بکشد و مثل خودشان غرق مه شود
از زمین بلند می شوم
باز در مه فرو می روم
این بار با لبخندی از ته دل
همه جا را دیده ام
در مه قدم بر می دارم
آهسته و بی پروا
خیالم مه را کنار زده
در شهر آرزوها قدم برمی دارم، نه شهر مه گرفته
موسیقی احساسم را می شنوم
با گوش هایی که دیگر نیاز به شنیدن ندارند
و چشمانی که نیاز به دیدن ندارند
و قلبی که تازه به تپش افتاده
. . .
کودکی ام آرزوست