امروز ۵٫۵ ساعت معطل شدم. پشت در اتاق یکی از اساتید دانشکده. به همراه ۴۵ دانشجوی دیگر.
پس فردا زمان انتخاب واحد است و دانشجویانی که ترم پیش در کلاس این استاد شرکت کرده اند بعد از ۲٫۵ ماه هنوز نمره خود را نگرفته اند و برای انتخاب واحد به دانستن آن نیاز دارند.
استاد عزیز در زمانی که مقرر کرده بود، طی ۵ ساعت، تنها به ۱۰ نفر از این عده برگه شان را نشان داد. بقیه را فقط «معطّل» کرد. بعد از ۵ ساعت آمد و گفت بروید فردا بیایید، و در اتاقش را قفل کرد و رفت. به همین سادگی!
معطلی ۱۰ نفری که کارشان راه افتاد را حساب نکنیم، ۳۶ نفر ۵ ساعت دم در اتاق منتظر ایستاده بودند. در حالیکه میشد همان اول بگوید عده ای بروند فردا بیایند.
با یک ضرب ساده می بینیم بیش از ۱۸۰ ساعت وقت دانشجویان تلف شد. دانشجویانی که انتظار می رود یک دقیقه را هم تلف نکنند و در تمام مدت شبانه روز به مطالعه و پژوهش و کشف و اختراع بپردازند!
حالا اعصاب خردیَش به کنار…
اساتید دانشگاه از اقشار محترم جامعه هستند، و مردم و جامعه شناسان بخش اعظمی از پیشرفت آینده یک مملکت را وابسته به این قشر می دانند.
وقتی چنین کسی، به این سادگی، وقت بی نهایت گرانبها و بازگشت ناپذیر انسان ها را تلف می کند، چه انتظاری می توان از باقی افراد جامعه داشت؟
البته این اولین باری نیست که چنین حرکاتی در این جامعه می بینم. به همین دلیل است که طی ۳ سال، از کسی که تصمیم داشت با تحمل همه مصائب زندگی در اینجا به پیشرفت و بالندگی کشورش کمک کند، تبدیل شدم به کسی که تک تک نفس هایش در این هوای آلوده زورکی ست و زودتر می خواهد از این جامعه نابسامان فرار کند.
براستی دلیل چنین مشکلات اجتماعی چیست؟
انسان هایی فهمیده که به حقوق دیگری آن همه احترام می گذشتند، چطور پس از چند هزار سال، نسلشان تبدیل شد به چنین آدم هایی؟
یافتن جواب کامل این سوال کار ساده ای نیست. باید کتب تاریخی و جامعه شناسی بی شماری را خط به خط خواند و تحلیل کرد…
اما من الان به این «چرا» زیاد کاری ندارم.
الان به آینده سرزمینم فکر می کنم.
از حمله و غارت مغول و اسکندر دیگر نمی ترسم.
از خودِ آدم های سرزمینم می ترسم.
آدم هایی که هریک با اشتباهات و خودخواهی های کوچک و بزرگ، آجری از این بنای عظیم و قدیمی را بر می دارند.
تا آن روز که چیزی از آن باقی نماند.
من از آن روز می ترسم . . .
دیروز برای خرید کتاب از جلوی دانشگاه سوار BRT شدم و رفتم انتشارات …
توی راه یه سخنرانی مربوط به سال ۵۴ شمسی گوش میدادم. فک کن حدود ۴۰ سال پیش یه بنده خدایی داشت وضعیت موجود رو تحلیل میکرد که دنیا داره به سمتی میره که هر کس خودش رو هدف بدونه و بقیه رو وسیله برای رسیدن به هدف! در حالی که اخلاق میگه که اگر تو هدف هستی، بقیه هم هدفند و اگر خودت وسیله ای، میتونی به بقیه نسبت وسیله بدی…. شب شد و داشتم به انبوه اتفاقات روز فکر میکردم. دقت کردی چه قدر ما خودخواهیم؟ البته برای خودمون زیاد توجیه میتراشیم. مطمئنم اگه از علیزاده دلیل این کارو بپرسی میگه که اصلا من برای شماست که میام اینجا و هیچ نقصانی از جانب من نیست. چه تضمینی هست که من و تو که توی جامعه و حتی دانشگاهی که علیزاده بوده، حضور داریم به چنین مسائلی مبتلا نشیم؟
آینده غیر قابل پیشبینیه، اما تابحال من از دیگران استفاده ابزارمانندی نکردم. و اصلا هم دوست ندارم روزی این اصلم رو زیر پا بذارم.
فکر می کنم همیشه تونستم طوری با دیگران ارتباط داشته باشم که دوست دارم اونها با من ارتباط داشته باشند.
موقع خوندن این پست داشتم به صورت اتفاقی به این آهنگ گوش می دادم.
https://tiny.cc/yusncy
یک از آهنگهای فیلم کارول.
چقدر به این پست می خورد.یک دفعه تمام سختی های دانشگاه ایران تو ذهنم رژه رفت با این پست و هماهنگی این آهنگ.تمام بی احترامی ها و…
چه موسیقی زیبایی. به نوشته هم میومد درست میگی.
فیلمش رو هم به watchlistام اضافه کردم که ببینمش. هر دو بازیگرش فیلم های خوبی بازی کردن.
واقعا به طرز فکرتان و در نهایت انتخاب درستتان برای زندگی باید تبریک گفت
” به همین دلیل است که طی ۳ سال، از کسی که تصمیم داشت با تحمل همه مصائب زندگی در اینجا به پیشرفت و بالندگی کشورش کمک کند، تبدیل شدم به کسی که تک تک نفس هایش در این هوای آلوده زورکی ست و زودتر می خواهد از این جامعه نابسامان فرار کند.”
خدا رو شکر که به خواستهٔ نهاییت رسیدی 🙂 حس “دردی” که داشتی کاملا قابل لمس بود از حرفات… فقط محض کنجکاوی، جالبه برام که نظرت رو بعد از ۵ سال بدونم.
فکر خوبیه. بزودی باید بنویسم طرز فکرم درباره زندگی در ایران و زندگی در کانادا بعد ۵ سال چه تغییری کرده…